عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل و نهم
زمان ارسال : ۲۷۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
با صدای زنگ تلفن رشتهی افکارم از هم گسیخت. خاله سیما پشت خط بود که میگفت حامد در راه است تا برای صحبت بیرون برویم. هیجانزده به طرف آینه دویدم و بهترین مانتو و روسریام را پوشیدم و آرایش کردم و عطر زدم و با تماس به موقع حامد بیرون آمدم. حامد جلوی در به ماشین پسرعمهاش تکیه داده بود و منتظرم بود. با دیدن من تکیهاش را از ماشین برداشت و با لبخندی زیبا به طرفم گام برداشت. احوال
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسیییی راضیه جونم 💋💋